کاش زنده بمانم
تا غم ته نشین شده ته قلبم را سر بکشی
تا زهرم را در خود حل کنی
تا طلوع کنم برایت...
آغوشت دیگر ماوای من نیست
غریبه شدم بی خبر از خبرت
پیراهنت آغوشم را پر کرده
فقط یک تصویر مبهم
بگذار دقیق تر شوم
مبهمِ مبهمِ مبهم
از بودنمان ورای پرده اشکم
کورسوی امیدی در پستوی ادراک خشکیده ام سو سو میزند
تنهاییم را دوست دارم
در حجم وسیع قلب تو
باید تمام خودم را ورق بزنم
تا پیدا شوم
تمام من فقط تویی
من زن هستم
بی پناه ترین
موجودی که می شود تصور کرد
وجودم محتاج شانه های مردانه ایست که آغوش باز می کند
و مرا
خستگیم را
بی پناهیم را
تنهاییم را
در خود جا می دهد
شانه هایت که نباشد
انگار زلزله آوارام کرده باشد
در خود می شکنم
می ریزم
ویران می شوم