زندگی همین دقیقه هاست
که دستانم را نمی گیری
دارد می گذرد...
ببین که چطور بدون دستانت اشکهایم روی گونه هایم تنها می مانند
می چکند
و می گذرند...
یکی زیر، یکی رو،یکی زیر، یکی رو...
پاییز امسال
کلاف سر در گم خیالم را میبافم
پالتوی صورتی کوچک دخترانه
دل چرکی شده
از نما افتاده...
باید دوباره شروع کنم
پالتوی صورتی کوچک دخترانه
زیبا نمی شود
دل صاف می خواهد
باید دوباره سر بندازم
یکی زیر، یکی رو، یکی زیر، یکی رو...
از من چی باقی مونده
جز یه جسم که به ظاهر موندنیه
اما داره نفسای آخرو میکشه
داره دست و پا میزنه که بتونه باشه
ولی نیست...
جایی که باید باشه
دیگه نیست...
از حق که نگذریم
تنها بهانه ام برای ماندن فقط تویی
نه نقاشی زن درون قابی در آغوش دیوار
نه حتی غزل های زخم خورده زیر باران
و نه ...
تنها بهانه ام برای ماندن خود خود خود تویی
رویا هایمان را پشت سر نمی گذارم
دستشان را میگیرم و کشان کشان می آورم
شاید سر راهت دوباره پیدایم کنی
دوباره بخواهی
دوباره بمانی
دوباره پیدایم کنی
کاش زنده بمانم
تا غم ته نشین شده ته قلبم را سر بکشی
تا زهرم را در خود حل کنی
تا طلوع کنم برایت...
آغوشت دیگر ماوای من نیست
غریبه شدم بی خبر از خبرت
پیراهنت آغوشم را پر کرده
فقط یک تصویر مبهم
بگذار دقیق تر شوم
مبهمِ مبهمِ مبهم
از بودنمان ورای پرده اشکم
کورسوی امیدی در پستوی ادراک خشکیده ام سو سو میزند
تنهاییم را دوست دارم
در حجم وسیع قلب تو
باید تمام خودم را ورق بزنم
تا پیدا شوم
تمام من فقط تویی
من زن هستم
بی پناه ترین
موجودی که می شود تصور کرد
وجودم محتاج شانه های مردانه ایست که آغوش باز می کند
و مرا
خستگیم را
بی پناهیم را
تنهاییم را
در خود جا می دهد
شانه هایت که نباشد
انگار زلزله آوارام کرده باشد
در خود می شکنم
می ریزم
ویران می شوم